دلا شبها نمینالی به زاری
سر راحت به بالین میگذاری
تو صاحب ناله بودی ناله سر کن
خبر از درد بــــیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی ست
بمیر ای دل که مرگت زندگانی ست
مباد آن دم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
مباد آن دم که عود تارو پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که ازاو درد خیزد
بسوزد...عشق ورزد...اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
به هم زن در دل شب،های وهو کن
وگر یارای فریادت نمانده ست
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است
نظرات شما عزیزان: